(شعری زیبا در معنای وطن)

وطن یعنی «کمال‌الملک» و «عطار» - یکی نقاش و آن یک محو دیدار!
در این میهن دو سیمرغ است در سیر - یکی شهنامه دیگر منطق‌الطیر
یکی «من» را ز دشمن می‌رهاند - یکی «دل» را به دلبر می‌رساند!
...
مصطفی بادکوبه‌ای (امید)

 

(کدام دانه فرورفت در زمین که نرست؟ ...)
به روز مرگ چو تابوت من روان باشد - گمان مبر که مرا درد این جهان باشد
برای من تو مَگِریْ و مگو: «دریغ! دریغ!» - به دام دیو دراُفتی دریغ آن باشد
جنازه‌ام چو ببینی مگو: «فراق! فراق!» - مرا وصال و ملاقات آن زمان باشد
مرا به گور سپاری مگو: «وداع! وداع!» - که گور پرده جمعیت جنان باشد
فروشدن چو بدیدی برآمدن بنگر - غروب شمس و قمر را چرا زیان باشد؟
تو را غروب نماید، ولی شروق بود - لَحَد چو حبس نماید خلاص جان باشد
کدام دانه فرورفت در زمین که نرست؟ - چرا به دانه انسانت این گُمان باشد؟!
کدام دَلْوْ فرورفت و پُر برون نامد؟ - زِ چاهْ یوسف جان را چرا فَغان باشد؟
دهان چو بستی ازاین سوی،آنطرف بگشا - که های هویِ تو در جو لامکان باشد
مولوی

پ.ن.:
اشاره به چگونگی زنده شدن زمین مرده (سوره فاطر آیه 9). همچنین مشابه «میا بی‌دف به گور من برادر - که در بزم خدا غمگین نشاید».

 

(تدبیر کند بنده و تقدیر نداند ...)
هر لحظه که تسلیمم در کارگه تقدیر - آرام تر از آهو بی باک تر از شیرم
هر لحظه که می کوشم در کارکنم تدبیر - رنج از پی رنج آید زنجیر پی زنجیر
مثنوی

پ.ن.: 
اللَّهُ وَلِیُّ الَّذینَ آمَنوا یُخرِجُهُم مِنَ الظُّلُماتِ إِلَى النّورِ

شاید کلید رسیدن به آرامش در زندگی، درک مفهوم «ولایت» باشد. البته منظورم «ولایتِ خدا» است. بنابر آیه 257 سوره بقره، خدا ولی کسانی است که ایمان می‌آورند. مانند پدر و مادر که در روزهای کودکی نقش تربیت‌کننده، حامی و سرپرست را به عهده دارند.

 

(کار مردان روشنی و گرمی است ...)
چون بسی ابلیس آدم‌روی هست - پس بهر دستی نشاید داد دست
حرف درویشان بدزدد مرد دون - تا بخواند بر سلیمی زان فسون
کار مردان روشنی و گرمیست - کار دونان حیله و بی‌شرمیست
مثنوی

 

(تعصب)
پیش چشمت داشتی شیشه کبود - زان سبب عالم کبودت می‌نمود
گر نه کوری این کبودی دان ز خویش - خویش را بد گو، مگو کس را تو بیش
مثنوی

پ.ن:
مردم دروغی را که «باورهای قبلی» آنها را تایید می‌کند بر «حقیقتی» که امنیت ذهنی آنها را بگیرد ترجیح می‌دهند. استفان هاوکینگ.

 

 (پرهیز از آرزوی نامتعادل)
«آرزو می‌خواه لیک اندازه خواه - بر نتابد کوه را یک برگ کاه
آفتابی کز وی این عالم فروخت - اندکی گر پیش آید جمله سوخت»
مثنوی.
پ.ن.:
امام علی (ع) می‌فرماید: «از آرزوهای دراز بپرهیزید که زیبایی نعمت‌های الهی را از نظر شما می‌برد و آنها را نزد شما کوچک می‌کند و به کمی شکر(و کفران نعمت) از سوی شما منتهی می‌شود».

 

(شاکر هر لحظه و هرسال خودت باش ...)
دیوانه و دلبسته ی اقبال خودت باش - سرگرم خودت عاشق احوال خودت باش
یک لحظه نخور حسرت آن را که نداری - راضی به همین چند قلم مال خودت باش
دنبال کسی باش که دنبال تو باشد - اینگونه اگر نیست به دنبال خودت باش
پرواز قشنگ است ولی بی غم ومنت - منت نکش از غیر وپر وبال خودت باش
صدسال اگر زنده بمانی گذرانی - پس شاکر هر لحظه وهر سال خودت باش
اقبال لاهوری

 

(مرگ)
همچو خفتن گشت این مردن مرا - زاعتماد بعث‌کردن، ای خدا.
مثنوی

پ.ن.:
اشاره به شباهت خواب و مرگ (آیه 42 زمر).

 

(محشر و رحمت الهی)
گویند به حشر گفتگو خواهد بود - وآن یار عزیز تندخو خواهد بود
از خیر محض جز نکویی ناید - خوش باش که عاقبت نکو خواهد‌بود.
منسوب به خیام یا ابوسعید ابولخیر.

پ.ن.:
آیه 53 زمر (لَا تَقْنَطُوا مِنْ رَحْمَةِ اللَّهِ...)

 

(غذای دل و امید)
«گر تو سنگ صخره و مرمر شوی - چون به صاحب دل رسی گوهر شوی
مهر پاکان درمیان جان نشان - دل مده الا به مهر دلخوشان
کوی نومیدی مرو اومیدهاست - سوی تاریکی مرو خورشیدهاست
دل ترا در کوی اهل دل کشد - تن ترا در حبس آب و گل کشد
هین غذای دل بده از همدلی - رو بجو اقبال را از مقبلی»
مثنوی.

 

(ای بیخبران راه نه آن است و نه این ...)

قومی متفکرند اندر ره دین - قومی به گمان فتاده در راه یقین
میترسم از آن که بانگ آید روزی - کای بیخبران راه نه آنست و نه این
حکیم عمر خیام